خاطرات دور کودکی را که مرور می کنم تصویر روشنی از یک مرد خدایی با ظاهری ژولیده و عمامه ی کوچک سبز رنگ که گهگاه او را در کوچه پس کوچه های شهر سوار براسب می دیدم زنده می شود.قاب عکس بزرگی از او در خانه بود .همه با احترام از او یاد می کردند.خاطرات طنز گونه وشوخی های معنادارش را که از زبان بزرگتر ها می شنیدم تعجب می کردم ،چرا او با این ویژگی ها باید اینقدر محبوب باشد ؟...اینک آرامگاه صمصام در تخت پولاد اصفهان تکیه ی بروجردی میعاد گاه اهل دلی است که بواسطه ی زیارت قبر شریف این پیر وارسته از خزانه ی عرفان و معنویت اوبهره مند می شوند .و اینک مختصری از شرح حال صمصام برگرفته ازhttp://www.isfahantoday.com:
مرحوم صمصام از چهرههاى خیلى محبوب اصفهان بود. شاید جزء سرشناسترین روحانیون اصفهان هم بود. فکر نمىکنم کسى در اصفهان باشد که صمصام را نشناسد و به آن علاقه نداشته باشد. البته به سبک خاصى زندگى مىکرد، مثلاً در همان زمان هیچ وقت سوار ماشین نمىشد. <**ادامه مطلب...**> سوار قاطر یا الاغى که داشت مىشد، و در تمام محافل و جلسات مذهبى اصفهان و جاهایى که روضه و منبر بود، معمولاً بدون دعوت حضور داشت. یک حالت بهلول گونهاى داشت، حالتى که به نظر مىآمد مقدارى شاید سطحى یا به اصطلاح آدم خلى باشد. ولى در عین حال اینجور نبود. بسیار فرزانه و حکیم و حتى باسواد بود. ظاهراً ازدواج هم نکرده بود. در جلسات و منبرهایى که مىرفت، چه با دعوت یا بدون دعوت، پول مىگرفت. و پول را هم نقداً دریافت مىکرد، چه بگذارند منبر برود چه نگذارند، چون بعضاً هم نمىگذاشتند منبر برود ولى در عینحال معروف بود که افراد زیادى از ایتام و فقراى اصفهان را او اداره مىکند. در زندگى شخصى خودش چیزى جز سادگى و سادهزیستى وجود نداشت. یک وقت خودش مىگفت من آرزو به دلم ماند که یکبار براى منبر دعوتم کنند، تا اینکه روزى دیدم پاکتى برایم آمده و خوشحال شدیم که بالاخره این آرزو به دلمان نماند. وقتى که پاکت را باز کردم، دیدم در نامه نوشتهاند آقاى بهلول لطفاً به روضه ما تشریف نیاورید، این پنجاه تومان را هم پیشپیش بگیرید که مطمئن باشید و آنجا نیایید. مرحوم صمصام با آن سادگى و سیادت و محبوبیت و کهولت سن، زبان برندهاى هم در برخورد با مسائل اجتماعى و سیاسى داشت. و این ویژگى پذیرش خاص و تأثیر عمیقى در نفوس مردم گذاشت. در ارتباط با مسائل نهضت و ماجراى پانزده خرداد به بعد برخوردهاى خیلى جالبى داشت. صمصام معمولاً بزرگترین و پرجمعیتترین جلسات اصفهان را انتخاب مىکرد و بىدعوت دم در مترصد مىایستاد، و حدفاصل منبرى قبلى و بعدى مىرفت بالاى منبر مىنشست. طبعاً آن منبرى که بلند شده بود که برود به طرف منبر، مىدید یکدفعه صمصام بالاى منبر سبز شد، ناچار بود کنار بنشیند تا صمصام منبرش را تمام بکند. به این سبک منبر مىرفت. در همهجا هم حضور داشت. در یکى از جلسات بسیار پرجمعیت اصفهان که به همین صورت منبر رفته بود داستانى نقل مىکند و مىگوید: یک شب علوفه براى الاغم نداشتم، هر چه گشتم توى طویله و این طرف و آن طرف چیزى پیدا نکردم. بالاخره بلند شدم، دیدم حیوان گرسنه است و نمىشود گرسنه بخوابد، رفتم بیرون. آخر شب بود، دیدم دکانها همه بسته است. رفتم خیابان شیخبهائى، چهارسو، پلفلزى، آن طرف چهارراه حکیمنظامى، همه بسته بودند، اما دیدم جایى چند دکان باز است، آنجا جلفا و محله اَرمنىها بود. رفتم دیدم چیزهایى آنجا هست، شیشههایى گذاشتهاند و دارند چیزهایى مىفروشند. به یکى از دکاندارها گفتم: آقا علفى، جویى، گندمى، چیزى ندارید براى الاغمان. دکاندار گفت: نه، جو نداریم ولى آبجو داریم. بعد متوجه شدم اینجا مشروبفروشى است، مال ارمنىهاست. با خود فکر کردم که این الاغ ما اگر جو گیرش نیامده، امشب آب آنرا بخورد. مثل کسى که پرتقال گیرش نمىآید آب پرتقال مىخورد. گفتیم قدرى از این آبجوها بده، گرفتیم آوردیم جلوى الاغمان گذاشتیم، یکى بویى کرد و سرش را بلند کرد، مىخواست بگوید نمىخواهم. هر چه گفتم بخور دیدم نخورد. این جریان را صمصام ظاهراً در یکى از جلسات منزل بنکدار، نقل مىکند و بسیارى از مسئولان شهر و طاغوتىها و عدهاى هم معمم و مردم عادى آنجا حضور داشتهاند. استاندار شهر و رئیس شهربانى و ساواک و فرماندار هم آنجا بودهاند. خلاصه، صمصام زیر چشمى به یک یک اینها نگاه مىکرده و مىگفته: به الاغم گفتم: الاغ عزیز بخور، این آب جو است. این همان چیزى است، که استاندار مىخورد. به این ترتیب یکىیکى اسم مسئولین شهر را که در آن جلسه بودهاند مىبرد و اینها را عملاً و مفهوماً از الاغ خودش پستتر و پائینتر مىآورد. این حرفها با آن لحن و سبک خاص و شیرینى که صمصام داشت موجب خنده فراوان مردم مىشد. این حرفها را صمصام زمانى مىگفت که کسى جرات نگاه کردن به یک پاسبان هم نداشت، ولى یک سیدى در یک جلسه مهمى بیاید، مثلاً شأن استاندار را از الاغ پایینتر بیاورد، در آن شرایط در شکستن اُبهت آنها خیلى جالب و تأثیرگذار بود. ماجراى دیگر اینکه بعد از دستگیرى حضرت امام، بعد از پانزده خرداد - در یکى از همین جلسات بسیار مهم و پرجمعیت با همان آهنگ ولحن خاص خودش که معمولاً با تکیه به صوت حرف مىزد در حالى که سبیلهایش را به طرز خاصى مىکشید و گاهى ریشهایش را مثل ریشهاى رستم دو شقه مىکرد و یک شال سبز به سر و شالى دیگر به کمرش مىبست و قباى کوتاهى هم مىپوشید - با آن قیافه منحصر به فرد و با صوت خاص خودش مىگوید: هر چه به این سید خمینى گفتم پایت را روى دم سگ نگذار، سگ مىگیرد تو را، حرف صمصام را نشنید و بالاخره پا روى دم سگ گذاشت و سگ گرفتش. آن حرف را با همان لحن خاص خودش که خیلى شیرین و زیبا و ادیبانه بود به نثر مسجع گفته بود، در شرایط خفقانى که آن رمان اسمى از امام بردن کار خیلى مشکلى بود. بلافاصله مىآیند و مرحوم صمصام را دستگیر مىکنند. این داستان را تقریباً تمام اصفهانیها، مخصوصاً آنهایى که در آن زمان بودهاند مىدانند، البته شاید یک مقدارى تقدم و تاخر در نقلها وجود داشته باشد ولى مضمونش همین است. براى بردن به ساواک ایشان را به اصرار مىخواستند سوار پیکان بکنند، پیکان تازه آمده بود معمولاً ساواکیها هم از این ماشین استفاده مىکردند - ایشان حاضر نمىشود سوار ماشین بشود و مىگوید من با الاغ مىآیم. بالاخره ماشین ساواک از عقب یا از جلو و خود صمصام هم سوار الاغش راهى ساواک مىشوند. در بین راه هم تمام جمعیت در مسیرى که ایشان عبور مىکرد متوجه صمصام مىشدند و به لحاظ قیافه و سوار الاغ بودنش. اصلاً صمصام وقتى که از هر خیابانى مىگذشت وقتى از بازار اصفهان عبور مىکرد راهها بند مىآمد و همه مىریختند دور برش سلام مىکردند و بچهها اطراف او را مىگرفتند. او هم گاهى یک چیزى مىگفت. اگر چه بعضى وقتها هم عصبانى مىشد، ولى همه از این سبک و سیاق صمصام خوششان مىآمد. صمصام با این شکل مىرود به طرف ساواک. در همین احوال خبر رفتن صمصام به طرف ساواک تقریباً در همه اصفهان مىپیچد، که صمصام را متعاقب یک چنین داستانى و چنین جملهاى دستگیرش کردهاند و ایشان را به ساواک مىبرند. در آنجا ادامه ماجرا را که از قول خودش یا شاید بعضاً از ناحیه ساواکیها، به بیرون درز پیدا کرده به این صورت نقل کردهاند که ساواکیها بهخاطر همان خلقوخوى خاص و دوست داشتنیش دور او جمع مىشوند. رئیس ساواک هم مىآید آنجا ببیند این سید که همه دوستش دارند چه کسى است. در عینحال بنا داشتند که او را بترسانند. رئیس ساواک با یک ژست خیلى خشنى فریاد مىزند، که توى دیوانه را من باید سر جایت بنشانم، کارى مىکنم با تو که دیگر نفسى نکشى، و این مزخرفها را نگویى، پدرت را در مىآورم. و بنا مىکند به هتاکى و فحاشى کردن. شلاق را مىآورند و خوب صحنهسازى مىکنند که سید را مرعوب کنند. صمصام با همان هیبت و ژستى که داشته مىگوید، دست نگهدارید من یک جملهاى بگویم و بعد هرچه مىخواهید مرا بزنید. مىگوید که اولاً ما چون از خاندان عصمت و بذل و کرم و بخشش هستیم، من قبول کردم صد تا شلاق را، اما به تاسى از جدم پیغمبر که بخشنده و اهل سخاوت بود پنجاه تا از آن را بخشیدم به خود این آقاى رئیس که به او بزنید و بعد با اشاره به کس دیگرى که آنجا بوده مىگوید بیست تایش را هم به ایشان بزنید، ده ضربه هم به فلانى و پنج ضربه را به ایشان و سه تایش راهم به فلانى تا مىرسد به نود و هشتمى، بعد مىگوید حالا براى اینکه این الاغ من هم دلش نشکند دو ضربه شلاق هم به این الاغم بزنید. با این شگرد رئیس ساواک و دوروبرىهاى او را در ردیف الاغش مىآورد. رئیس ساواک عصبانىتر مىشود و مىگوید یاالله بخوابانیدش مثل اینکه اینجا هم رویش کم نمىشود. خلاصه شلاق را مىبرند بالا که او را بزنند مىگوید صبر کنید، من یک جمله دیگر هم بگویم و بزنید که من حقم است و صد تا هم کم است دویست تا بزنید. بعد با کمى تامل مىگوید والله من خودم، عالم بىعمل هستم. عالم بىعمل باید بخورد دو برابر هم باید بخورد. مىگویند چطور؟ مىگوید: یک روز من خودم به سید خمینى گفتم پایت را روى دم سگ نگذار، سگ مىگیرد تو را، ولى خودم الان پایم را گذاشتهام روى دم سگ. با اینکه مىدانستم این جورى است، در عین حال خودم هم همان کار را انجام دادم و حقم است بزنید. خلاصه مىبینند که نمىشود با این آدم طرف شد و در حالیکه رئیس ساواک خیلى عصبانى بود و بعضى در دلشان هم از یک جهت مىخندیدند، سید را با یکسرى تهدید و داد و فریاد از ساواک بیرون مىکنند
|